بزرگان علم ، هنر ، فلسفه ، سیاست و ...

گوستاو فلوبر، آدم بسیار غریبی بود. فرانسویها معتقدند که او نابغه بود .فلوبر ، رمان رآلیستی جدید را آفرید و مستقیما و غیر مستقیم، در تمام نویسندگان رمان که از روزگار او پیدا شده اند، اثر گذاشته است. توماس مان وقتی «بودنبروکز» را نوشت ، آرنولد بنت وقتی «حرفهای خاله زنکها» را نگاشت، تئودور درایزر وقتی «سیستر کاری» را نوشت، از راهی که فلوبر روشن کرده بود می رفتند. هیچ نویسنده ای را نمی شناسیم که با چنین کوشش تند و سرکشی ‌، خود را وقف صنعت ادبیات کرده باشد. در نظر او نویسندگی، آنطور که در نظر اکثر نویسندگان جلوه می کند،‌ یک فعالیت بسیار مهم نبود، بلکه کاری بود که جای کارهای دیگر را می گیرد، جای کارهایی که فکر را آسوده می کند، به بدن نیرو می بخشد و گنجینه تجربه را غنی می سازد . فلوبر معتقد نبود که زیستن، هدف زندگانی است؛ برای او ، هدف حیات، نوشتن بود. هیچ راهبی در حجرة خود هرگز لذائذ جهان را با رغبتی بیش از آنچه فلوبر کمال و تنوع زندگی را فدای آرزوی خود کرد تا یک اثر هنری بیافریند، فدای عشق به خداوند نکرده است.

فلوبر در 1821 در روان به دنیا آمد. پدرش رئیس بیمارستان بود و با زن و بچه هایش آنجا زندگی می کرد.  خانوادة فلوبر، فامیل خوشبخت، بسیار محترم و دولتمندی بود. فلوبر، مثل هر پسر بچه دیگر فرانسوی که از طبقة او بود،‌ تربیت شد؛ به مدرسه رفت، باپسرهای دیگر دوست شد، کمتر کار کرد، ولی خیلی کتاب خواند. فلوبر ، احساساتی و خیال پرور بود و نظیر بسیاری از بچه ها و پسر های دیگر، از آن احساس تنهایی درونی که آدمهای حساس تمام عمر با خود دارند، ناراحت بود.

می نویسد: «وقتی به مدرسه رفتم ،‌بیش ازا ده سال نداشتم ، ولی خیلی زود، سخت از نوع بشر بیزار شدم، این لطیفه نیست، جدی می گفت. پیش از دوران جوانی ، آدم بد بینی بود. صحیح است که درست همانوقت ،‌«رمانتیسیسم»‌دربحبوحه قدرت خود و بد بینی «مد» بود آدم درست سر در نمی آورد که چرا فلوبر ، با داشتن یک خانوادة مرفه ،پدر مادر بسیار مهربان ،‌خواهری کمه شیفتة او بود، و دوستانی که از آنها خیلی خوشش می آمد، واقعأ باید زندگی را تحمل نا پذیر و همنوعان خود رانفرت انگیز بداند. فلوبر ، سالم و نیرومند و رشید بود. اولین داستانهای او که در دوران نوجوانی ، نوشته است ، آش شله قلمکاری از بدترین گزاف گوییهای رمانتیسیم است، و بد بینی فلوبر،‌مسلماً ساختگی نبود.

فلوبر وقتی پانزده ساله بود،‌ حادثه ای رخ داد که در همه حیات او اثرگذاشت. تابستان آن سال ، خانواده او به تروویل، که آن زمان ده کوچکی در کنار دریا بود و یک مهمانخانه داشت،‌رفتند و در آنجا به موریس شلزینگر و زنش برخوردند. شلزینگلر ، ناشر نتهای موسیقی و آدمی تقریبا ماجراجو بود. بد نیست تصویری را که فلوبر بعدها از زن او کشید،‌ رونویس کنیم:« او بلند بالا و سبزه بود. موهای مشکی پر شکوهی داشت که حلقه حلقه روی شانه هایش ریخت. بینی او ، چون بینی یونانیها، دیدگانش پر فروغ و ابروانش کمانی و زیبا بود؛ پوستی درخشان داشت و گویی مهی از طلا بر آن نشسته بود. باریک اندام و ظریف بود، انسان رگهای آبی را که بر گلوی خرمایی وارغوانی رنگ او پیچ وتاب می خورد، می دید. به همه اینها، کرک نرمی را که بر لب بالایی او سایه می انداخت و به چهره وی حالت مردانه و جدی می دادف بیفزایید. این چهره چنان بود که مه رویان بور را تحت الشعاع خود قرار می داد. او آهسته حرف می زد: صدایش چون آهنگ موسیقی، پر تحریر و نرم لطیف بود». 

فلوبر دیوانه وار عاشق این زن شد. او بیست شش ساله بود و کودکی شیرخواره داشت. ولی فلوبر کمرو بود و اگر شوهر خانم آدم شاد و دل زنده ای نبود حتی می ترسید با زن او حرف بزند. موریس پسر را با خود به سواری برد و یک بار،  سه نفری باکشتی بادی به گردش  رفتند. فلوبر و الیزا پهلوی هم نشستند. شانه های آنها به هم می سایید و پیراهن او به دست فلوبر می خورد. الیزا با صدای آهسته و شیرینی حرف می زد، ولی فلوبر چنان منقلب بود که نمی توانست از حرفهای او کلمه ای را به یاد بیاورد. تابستان تمام شد،‌ آقا و خانم شلزینگر از تروویل رفتند. خانواده فلوبر به روان و گوستاو به مدرسه برگشت. او قدم به وادی عشق بزرگ، عشق پا برجای خود گذاشته بود. دو سال بعد، به تروویل برگشت و در آنجا به او گفتند که الیزا اینجا بوده و رفته است. فلوبر هفده ساله بود. آنوقت به نظرش رسید که سابقأ ، به قدری منقلب بوده که نتوانسته است الیزا را واقعا دوست بدارد. حالا او را جور دیگری دوست داشت، با شور و اشتیاق یک مرد؛ وغیبت الیزا، عشق او را تشدید کرد. وقتی به روان برگشت، کتابی را که شروع کرده بود، دوباره دست گرفت: «خاطرات یک دیوانه» را ، و داستان آن تابستانی را که عاشق الیزا شلیزینگر شده بود بیان کرد.

فلوبر وقتی نوزده ساله شد، پدرش او را به پاداش اینکه فارغ التحصیل شده بود، با دکتر «کلوکه» نامی به سفر تفریحی که کوههای «پیرنه» و جزیرة «کرس» فرستاد. در آنوقت فلوبر نوجوان رشیدی بود. معاصران وی او را چون غولی بلند قامت،وصف کرده اند، ولی قد او فقط صدو هفتاد سانتیمتر بودو در کالیفرنیا یا تکزاس،‌مردی به این قد و قواره را آدم کوتاه می گویند. او ، لاغر و خوش اندام بود؛ مژگانهای سیاهش، چشمهای بسیار درشت او را که رنگ سبز مایل به آبی «دریایی» داشت،‌ می پوشانید و موهای باند قشنگش ، روی شانه هایش می ریخت. زنی که در آن زمان او را می شناخت، چهل سال بعد گفت که فلوبر، به زیبایی یک خدای یونانی بود. در بازگشت از کرس، مسافران در «مارسی» توقف کردند و یک روز صبح که فلوبر از آب تنی بر می گشت، زنی را دید که در حیاط مهمانخانه نشسته است. فلوبر سر صحبت را با او باز کرد و با هم به گفتگو پرداختند. اسم زن ، اولالی فوکو بود و می خواست پیش شوهرش که در «گینه فرانسه» کار می کرد، برود. فلوبر و اولالی، آن شب را با هم گذراندند، شبی که به گفته خود او شب عشق آتشین بود، آتشین عشقی که به قشنگی غروب کردن آفتاب در برف است . فلوبر از مارسی رفت و اولالی را دیگر دوباره ندید. این، اولین تجربه این جوری او بود و در او تأثیر عمیقی گذاشت.

کمی پس از این ماجرا، فلوبر به پاریس رفت تا حقوق بخواند،‌نه برای اینکه وکیل عدلیه بشود، به این علت که مجبودر بود شغلی داشته باشد. ولی در پاریس ،‌حوصله اش سر رفت؛ از کتابهای حقوقی خودش، از زندگی دانشگاهی، حو صله اش سر رفت؛ و همشاگردیهایش را بابت ابتذالشان، ادا و اطوارشان، ذوق و سلیقه بورژوائی شان ،حقیر می شمرد. در این دوره بود که رمان کوچکی به نام «نوامبر» نوشت و در آن ماجرای کوتاه خود را با اولالی فوکو وصف کرد. و چشمهای دخشان و ابروهای کمانی و گردن گرد سفید و لب بالایی الیزا شلزینگ را که کرک آبی فام داشت، به اولالی داد.

فلوبر دوباره با شلزینگرها رابطه برقرار کرد، به این نحو که در دفتر کار ناشر، سری به او زد. او فلوبر را به یکی از مهمانیهای ناهار که هر چهارشنبه در آپارتمانش می داد، دعوت کرد. الیزا، مثل همیشه زیبا بود. آخرین بار که فلوبر رادیده بود، گوستاو جوانکی بی دست و پا بود. ولی حالا مرد شده بود، مردی مشتاق، پرشور وخوشگل و خوش هیکل. طولی نکشید که الیزا فهمید فلوبر او را دوست دارد. فلوبر، بزودی با زن و شوهر خودمانی شد و روزهای چهارشنبه مرتباً با آنها ناهار می خورد . با هم به سفرهای تفریحی کوتاه می رفتند. ولی مثل همیشه کمرو بود و مدتها جرأت نداشت عشق خودرا اظهار کند. وقتی بالاخره این کاررا کرد،‌الیزا ،‌برخلاف تصور او ،‌از کوره در نرفت ،‌ولی حاضر نشد مترس او بشود. سرگذشت الیزا، عجیب بود. در 1836 که فلوبر اولین بار او را دید،‌فکر کرد-همه این فکر را می کردند- که او زن موریس شلزینگر است؛ ولی نبود. او به «امیل ژوده» نامی که گرفتار دردسر مالی بود،‌شوهر کرده بود. در نتیجه این گرفتاری، شلیزینگر به ژوده پیشنهاد کرده بود که پول مورد احتیاج او را تهیه کند و او را از تعقیب قانونی نجات بدهد، به شرط اینکه ژوده از فرانسه برود و زنش را ول کند. ژوده این کار را کرد و شلزینگر و الیزا، با هم زندگی کردند-چون در آن زمان ، در فرانسه طلاق و جود نداشت- تا اینکه ژوده در 1840 مرد و آنها توانستند با هم ازدواج کنند. می گویند الیزا، با وجود غیبت و مرگ امیل ژوده، همچنان او را دوست داشت؛ و شاید این عشق قدیمی و احساس وفاداری به مردی که برای او خانه و زندگی تهیه کرده بود و پدر طفلش بود (شلیزینگر) دست به دست هم داد تا در مورد تسلیم به در خواستهای فلوبر، دو دل شود. ولی فلوبر، پرشور بود و بالاخره الیزا را اغوا کرد که یک روز به آپارتمان او بیاید. با اشتیاق تب آلودی ،منتظر الیزا شد. به نظر می رسید که سرانجام می رود تاپاداش عشق خود را بگیرد.    

                                            

الیزا ، هرگز نیامد

سپس در سال 1844، دوباره حادثه یا رخ داد که برای فلوبر نتایج خطیری داشت. یک شب تاریک ، فلوبر به اتفاق برادرش از ملکی که مال مادر آنها بود و برای سرکشی به آنجا رفته بودند، به «روان» بر می گشت. برادرش که از او نه سال بزرگتر بود، شغل پدر را اختیار کرده بود . یکمرتبه، فلوبر «احساس کرد که او در سیلی از آتش می برند و مثل سنگ به کف درشکه افتاد». وقتی یه هوش آمد ، سر تا پا آغشته به خون بود. او را به روان بردند و در آنجا، پدرش دوباره از او خون گرفت؛ والرین و «نیل» به او دادند وتوی گردنش فتیله گذاشتند؛ از کشیدن سیگار و خوردن شراب و گوشت، ممنوعش کردند. تا مدتی، همچنان غشهای شدید می کرد. اشباحی می دید و صداهایی می شنید، تشنج او را می گرفت و سپس بیهوش می شد. وقتی به هوش می آمد، خسته و کوفته و اعصابش سخت ناراحت بود. این بیماری فلوبر، خیلی در پرده مرموز است دکترها ، از نقطه نظرهای مختلف راجع به آن حرف زده اند . بعضی ها ف‌رک و پوست کنده گفته اند که مرض صرع بود و عقیده دوستان فلوبر هم همین بود. دختر برادر او، در «خاطرات» خود این مطلب را مسکوت گذاشته است. آقای رنه دومسنیل ، که خودش دکتر و مؤلف کتاب مهمی در بارة فلوبر است، مدعیست که بیماری او صرع نبود، بلکه چیزی بود که او اسمش را «هیسترواپیلپسی» گذاشته است. خیال می کنم فکر می کرده که اگر اقرار کند یک نویسندة برجسته ، مصروع بوده، از ارزش کتابش تا حدی کم می شود.

به هر حال ، فلوبر حالا با این حقیقت  روبرو بود که گرفتار مرض وحشت انگیز یست ،‌ مرضی که حملات آن قابل پیشبینی نیست. لازم بود که طرز زندگی خود را عوض کند. تصمیم گرفت که دست از تحصیل حقوق بکشد، و مصمم شد که هرگز ازدواج نکند.

 در 1845 ، پدرش مرد، و دو ماه بعد، خواهرش «کارولین» هم که فلوبر او را می پرستید، پس از زاییدن دختری، مرد. فلوبر و خواهرش وقتی بچه بودند از هم جدا نمی شدند، و تاوقتی که کارولین ازدواج کرد، نزدیکترین و عزیزترین دوست برادرش بود.

دکتر فلوبر، کمی پیش از مرگش، ملکی به اسم «کرواسه» در ساحل «سن» خریده بود. این ملک، یک عمارت قشنگ سنگی دویست ساله داشت که جلوی آن مهتابی ساخته بودند، یک کلاه فرنگی کوچولو هم که مشرف به  رودخانه بود داشت. در اینجا، بیوه دکتر فلوبر، با پسرش گوستاو ودختر کوچک کارولین،‌منزل کرد. پسر ارشدش «اشیل»، زن داشت و چون مثل پدرش دکتر جراح بود، در بیمارستان «روان» جانشین او شد. کرواسه، تا آخر عمر ، خانه فلوبر شد. گوستاو از بچگی ، گاه گاه چیز می نوشت و حالا که نمی توانست مثل بیشتر مردها زندگی کند، تصمیم گرفت خود را به کلی وقف ادبیات کند. او در طبقه اول عمارت، اتاق کار بزرگی داشت که پنجره هایش به رودخانه و باغ باز می شد. فلوبر، روش منظمی در زندگی اختیار کرد. در حدود ساعت ده صبح از خواب بیدار می شد، نامه های رسیده و روزنامه ها را می خواند، ساعت یازده ناهار مختصری می خورد و تا یک بعد از ظهر در اطراف مهتابی قدم می زد، یا در کلاه فرنگی می نشست و کتاب می خواند. یک بعد از ظهر، به کار می پرداخت و تا وقت شام که هفت بعد از ظهر بود، کار می کرد . بعد از شام ، در باغ قدم می زد و دوباره تا دیر وقت شب کار می کرد. هیچ کس را نمی دید، جز یکی دو تن از دوستان که گاهی از آنها دعوت می کرد چند روزی پیش او بیایند تا در بارة اثر خود با آنها گفتگو کند. از این که بگذریم ، خود را از هر جور تفریحی محروم کرده بود.

ولی می دانست که در کار نویسندگی،‌لازم است از امور دنیا تجربه داشته باشد و نمی تواند یکسره،‌مثل آدم گوشه نشینی زندگی کند. به همین جهت لازم دید که هر سال سه چهار ماه به پاریس برود. رفته رفته که مشهور شد. با روشنفکرهای زمان خودش آشنا شد . من اینطور می فهم که فلوبر، بیشتر مورد ستایش بود تا مورد محبت. رفقایش او را آدمی بسیار حساس و بسیار آتشی یاقتند. هیچ مخالفتی را تحمل نمی کرد و رفقا مواظب بودند که با او مخالفت نکنند، چون اگر جرأت چنین کاری را می کردند ، خشم او وحشت انگیز بود. او ،متعد تند نوشتة مردم دیگر و مثل همة نویسنده ها، دچار این خیال باطل بود که آنچه را خودش نمی تواند بنویسد، بی ارزش است. از طرف دیگر ، با هر انتقادی که از نوشتة خود او می شد، سخت از کوره در می رفت و آن را به حسادت، بد خوای ، یا حماقت نسبت می داد. در این مورد هم بیشباهت به بسیاری از نویسندگان برجسته دیگر نبود. وجود نویسندگانی را که می خواستند معاش خود را با قلم به دست آورند، یا کوششی به خرج می دادند که خود را جلو ببرند، تحمل نمی کرد. بر این عقیده بود که هنرمند،‌با پول در آوردن ، خود را خوار و فیف می کند. البه برای او اشکالی نداشت که این طرز تفکر بی طمعانه را اتخاذ کند، چون در این وقت ثروت کلانی داشت.

ولی این، تا حدی پیشاپیش گفتن مطالب است. در 1846 ،‌فلوبر ضمن یکی از مسافرتهایش یه پاریس ، در کارگاه «پرادیة» مجسمه ساز، به شاعره ای برخورد که اسمش «لوئیز کله» بود. شوهر او ، هیپولیت کله، مقلم موسیقی و فاسقش ویکتور کوزن فیلسوف بود. لوئیز کله، از آن نویسندگانی بود که نظیر آنها در دنیای ادب فراوان است و خیال می کنند که کشش و کوشش، جانشین شایسته «استعداد» است. و به کمک زیبایی، در محافل ادبی، مقامکی دست و پا کرده بود. سالنی داشت که پاتق مشاهیر و خودش مشهور به «موز»بود. موهای قشنگش را حلقه حلقه می کرد و حلقه ها، صورت گردش را در بر می گرفت. صدایش پر شور، پر احساس و لطیف بود. فلوبر، یک ماهه ، فاسق او شد. ولی البته ، جای فیلسوف را که وابستگی او به لوئیز «رسما» تصویب شده بود، نگرفت. وقتی می گویم فلوبر فاسق او شد، منباب صحبت است، چون هیجان یا کمرویی او ، باعث شده بود که عجالتاً،‌نتواند وصلت را کامل کند و این مسأله او را خیلی عذاب می داد. فلوبر به «کراسه» برگشت و اولین نامة عاشقانه خود را به لوئیز کله نوشت. این نامه ها زیاد وعجیت ترین کاغذهای عاشقانه ایست که تاکنون عاشقی به معشوقة خود نوشته است. «موز» فلوبر را دوست داشت؛ ولی مته به خشخاش می گذاشت و حسود بود. فلوبر، نه حسود بود و نه سختگیر. خیال می کنم می توانیم حدس یزنیم که فلوبر، از اینکه قاسق زنی زیبا و مورد توجه فراوان مردم بود. به خود می بالید. ولی ، او مردی بود که سخت با خواب و خیال زندگی می کرد و مثل بسیاری از خیالپردازها، فهمید که آرزو با عمل، خیلی فاصله دارد. «موز» می خواست که فلوبر به پاریس بیاید و در آنجا زندگی کند، فلوبر به او گفت که نمی تواند مادر خود را ترک کند. آنوقت «موز» از او تقاضا کرد که یا به پاریس بیشتر بیاید یا به «مانته». مانته جایی بود که گاهی آنجا همدیگر را می دیدند. فلوبر به ناو نوشت که فقط وقتی می تواند از «کرواسه» بیرون برود که عذر موجهی داشته باشد، و «موز» غضبناک جواب داد: معنی این حرف اینست که مواظبت هستند؟ پیشنهاد کرد که به «کرواسه» بیاید، ولی فلوبر به هیچ وجه اجازه نمی داد که او چنین کاری بکند.

«موز» نوشت: «عشق تو عشق نیست. به هر حال در زندگی تو عشق مفهوم زیادی ندارد». به این گفته، فلوبر جواب داد: «می خواهی بدانی که دوستت دارم؟ بله، تا آن حد که می توانم دوست داشته باشم. یعنی:‌برای من عشق در زندگی مقام اول را ندارد، بلکه در درجه دوم اهمیت قرار دارد». واقعأ که خیلی ندانم کار بود: یک بار، از لوئیز کله خواست تا از یک دوست خود که در «کاین» زندگی کرده بود پرس و جو کند که بر سر اولالی فوکو-زنی که در مارسی با او عشقبازی کرده بود- چه آمده است. و حتی از لوئیز خواست که نامه او را نبه اولالی برساند؛ و وقتی لوئیز این مأموریت را با کمی خشم و رنجش پذیرفت، حیرت کرد. در این کار به قدری پیش رفت که برخوردهای خود را با روسپیها،‌برای او شرح می داد. به گفته خودش، نسبت به روسپیها تمایلی داشت که غالباً آن را بر می آورد. ولی مردها ، آنقدر که دربارة زندگی جنسی خود دروغ می گویند، راجع به هیچ چیز نمی گویند؛ و من از خودم می پرسم:‌ آیا در این مورد، فلوبر به «قدرتی» که تا حدی فاقد آن بود، نمی بالید؟ هیچ کس نمی داند که فلوبر چند بار دچار غش و حمله شد، حمله هایی که پس از تمام شدن، او را ضعیف و افسرده و دلتنگ می کرد. ولی، می دانیم که دائماً تحت داروهای مسکن بود و احتمال فراوان دارد، اینکه راضی می شد لوئیز کله را آنهمه کم ببیند این بود که تمایلات جنسی او، زور آور نبود.

ماجرا، به این صورت ، تا نه ماه ادامه داشت. در 1849، فلوبر به اتفاق «ماکسیم دوکان» عازم سفر خاور نزدیک شد. دو دوست، به مصر و فلسطین و سوریه و یونان، سفر کردند و در بهار سال 1851 به فرانسه برگشتند. فلوبر روابط خود را با لوئیز کله از سر گرفت و مثل سابق دست به کار نامه نگاری با او شد، مکاتبه ای که روز به روز تلختر و زننده تر می شد. لوئیز، همچنان به او اصرار می کرد که به پاریس بیاید، یا اجازه دهد که او به «کرواسه» بیاید. ولی فلوبر همچنان دلائلی می تراشید که نه خودش به پاریس برود و نه اجازه دهد که او به «کرواسه» بیاید. و بالاخره در 1854، نامه ای به لوئیز نوشت و در آن گفت که دیگر او را نخواهد دید. لوئیز ، شتابان به «کرواسه» رفت و با خشونت طرد شدو این ، آخرین ماجرای عشقی جدی فلوبر بود. در آن ، بیشتر «ادبیات» وجود داشت تا زندگی؛ بیشتر، نمایش بازی کردن به چشم می خورد تا عشق.

تنها زنی که فلوبر او را صمیمانه و صادقانه دوست داشت، الیزا شلزینگر بود. سفته بازیهای شوهر او ، به مصیبت انجامیده بود و آقا و خانم شلزینگر، با بچه های خود رفته بودند تا در «بادن» زندگی کنند. فلوبر، الیزا راتابیست سال دیگر ندید. تا آنوقت هر دو ، خیلی عوض شده بودند. الیزا ، لاغر شده بود،‌پوست او ،‌آب و رنگ لطیف خود را از دست داده بود و موهایش سفید شده بود. فلوبر،‌چاق شده بود،‌سبیل بسیار بزرگی داشت و برای آنکه طاسی سرش رابپوشاند،‌کلاه بی لبة مشکی سر گذاشت. همدیگر رادیدند، از هم سوا شدند. در 1871، موریس شلزینگر مرد؛ و فلوبر، پس از آنکه الیزا را سی و پنجسال دوست می داشت. اولین نامه عاشقانه خود رابه او نوشت، و به جای آنکه نامة خود را مثل  همیشه با عبارت: «بانوی عزیز» شروع کند، آن را با این کلمات: «عشق قدیم من، محبوبی که همیشه دوستت داشته ام » شروع کرد. الیزا مجبور بود برای انجام کاری ، به فرانسه بیاید. فلوبر و او ،‌در «کرواسه» همدیگر را دیدند،‌در پاریس با هم ملاقات کردند. پس از آن تا آنجا که کسی خبر دارد، دیگر همدیگر راندیدند.         ‬‎

فلوبر وقتی در خاورنزدیک سفر می کرد، به این فکر افتاده بود که رمانی بنویسد، رمانی که راهی کاملا نو ، پیش پای او گذاشت. این رمان، «مادام بوواری» بود. اینکه چطور شد فلوبر به فکر نوشتن آن افتاد.، حکایت عجیب ، غریبی دارد. فلوبر،‌ضمن یک سفر تفریحی که به ایتالیا کرد، در جنووا،‌تصویری از «وسوسة سن آنتوانی» کاربروگل دید و این تابلو ، در او سخت اثر گذاشت و وقتی به فرانسه برگشت‌،یک تابلو کنده کاری ،‌کرا «کالو» که همان مضمون را نشان می داد،‌خرید. بعد، به خواندن هر مطلبی که در این  باره بود پرداخت و وقتی اطلاعاتی را که لازم داشت به دست آورد. کتاب راتمام کرد، دنبال دو تن از صمیمی ترین دوستان خود فرستاد تا به «کرواسه»ه بیایند و کتاب را برای آنها بخواند کتاب را چهار روز قرائت کرد، چهار ساعت بعد از ظهرها و چهار ساعت شبها. قرار شده بود که تا تمام مطالب کتاب خوانده نشود، کسی عقیده ای ابراز نکند. نصف شب روز چهارم ، فلوبر که کتاب را تا آخر خوانده بود، مشت خود را روی میز کوبید و گفت: «خب؟»یکی از آنها جواب داد: «به عقیده ما باید آن را در آتش بیندازی و راجع به آن ،‌بعد از این ،‌حرفی هم نزنی» ضربه  خرد کننده ای بود. روز بعد،‌همان دوست ،‌که می خواست از شدت ضربه بکاهد، به فلوبر گفت: «چرا سرگذشت دلامار را نمی نویسی؟». دلامار، در بیمارستان «روان» کارورز و سرگذشتش مشهور بود. در قصبه ای نزدیک «روان» طبابت می کرد، و پس از مرگ زن اولش- بیوه ای که از او خیلی بزرگتر بود- دختر خوشگل جوان یکی از دهاتیها را که در آن حوالی زندگی می کرد،‌گرفت. زنک،‌خودنما و ولخرج بود. فوری،‌از شوهر بیروحش وازده شد و یک «گله » فاسق گرفت. پولی را که نمی توانست پس بدهد،‌ صرف خرید لباسها کرد و تا خرخره توی قرض افتاد. بالاخره سم خورد. فلوبر، این داستان بی ارزش ناچیز را،‌با صداقت کامل، تعقیب کرد.

وقتی شروع به نوشتن «مادام بواری» کرد، سی ساله بود. چیزی منتشر نکرده بود. به استثنای «وسوسة سن آنتونی» اولین آثار نسبتا مهم او، صرفا راجع به خودش بود؛ در حقیقت این نوشته ها ، داستانی کردن ماجراهای عشقی خود او بود. حالا، هدفش این بود که سبک نگارشش ،  نه تنها رآلیستی، بلکه «عینی» باشد. تصمیم گرفت که حقیقت را، بی طرفداری، یا غرض ، بگوید ؛ و خودش، به هیچ وجه وارد روایت نشود. مصمم شد حقایق واقعیاتی را که می بایست بگوید بیان کند و خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی اشخاصی را که می خواست در باره آنها حرف بزند نشان دهد، بی آنکه خودش این خصوصیات راتفسیر بکند. نه آنها را محکوم کند و نه آنکه ستایش نماید. اگر نسبت به یکی از بازیگران، احساسات موافق دتارد، موافقت خود را نشان ندهد؛ اگر بلاهت دیگری ، او را از کوره در می برد،‌یا بدخواهی سومی،‌او را متغیر می کند، اجازه ندهد که کلمه ای از خودش ،‌آن را آشکار کند. همین کار را هم کرد و شاید به همین جهت است که بسیاری از خوانندگان ،‌در این رمان ،‌خشکی و سردی خاصی دیده اند. در این «بیطرفی» حساب شده و سرسختانه، هیچ چیز که شور و گرمی ببخشد وجود ندارد. گرچه شاید اینکه دارم می گویم، نقطة ضعفی در ما باشد، عقیدة من اینست که ما ، به عنوان خوانندگان رمان ، وقتی بدانیم که نویسنده، در احساساتی که ما را وادار به درک آنها کرده است خودش هم شریک است، دلخوشی پیدا می کنیم.

ولی کوشش فلوبر، که می خواهد شخصیت خود را در مطالب داستان به هیچ وجه دخالت ندهد، باشکست روبرو می شود؛ چنانکه کوشش هر رمان نویسی در این راه، به جایی نمی رسد. زیرا: محال است نویسنده ای بتواند شخصیت خود را مطالب رمان ،‌اصلا دخالت ندهد. کار بسیار خوبی ست که رمان نویس،‌بگذارد تا قهرمانان رمان او ،‌ماهیت خود را خودشان توضیح بدهند و تشریح کنند و تا آنجا که امکان دارد، بگذارد اعمال آنها ، نتیجة خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی آنها باشد.

فلوبر ، همانوقت که تصمیم گرفت سرگذشت «دلامار» را بنویسد، شخصیت خود را ، وارد رمانش کرد. و نیز وقتی قهرمانانی را که بنابود در آن شرکت کنند آفرید، با این کار، شخصیت خود را در رمان خود دخالت داد. در جریان پانصد صفحه رمان، به بازیگران زیادی معرفی می شویم و به استثنای دکتر «لاریویر» که بازیگرا کوچکیست، حتی یکی از آنها هم، خصیصة خوبی ندارد: مردمی پست، فرمایه ، احمق، مبتذل و ناقابلند. خیلی ها هستند، ولی نه همه . و باور کردنی نیست که در شهری ،‌هر اندازه کوچک، دست کم یک نفر را نتوان پیدا کرد که معقول ، مهربان و کمک کار باشد. وقتی از فلوبر پرسیدند که الگوی«اما» کی بود. گفت: «مادام بواری خود منم». مادام بواری ، از این جهت که می کوشید با خواب و خیالهای خود زندگی کند. یک آدم استثنائی بود؛ از لحاظ زیبایی، استثنائی بود. حوادث داستان نیز ، آن اجتناب ناپذیری را که فلوبر می جست، کاملا ندارد. وقتی اولین فاسق «مادام بواری» او را سر خورده و مایوس می کند، «اما» گرفتار تب مغز می شود و این مرض او را تا آستانة مرگ می برد و چهل و سه روز طول می کشد. باید دانست: تب مغز که مدتها مرض مورد پسند رمان نویس هایی بود که می خواستند کلک یکی از قهرمانها را برای مدتی بکنند، تا آنجا که ما می دانیم، در علم پزشکی مرض شناخته شده ای نیست؛و اگر فلوبر گذاشت که « اما»، به آن شکل طاقت فرسا از آن رنج بکشد، خیال می کنم فقط برای این بود که می خواست او مرض طولانی و پرخرجی بگیرد. این حادثه ضمنی، خواننده را وادار به باور کردن نمی کند؛ و نیز ، تا آنجا که مربوط به این امر است، مرگ بوواری او را متقاعد نمی کند: آقای بوواری ، صرفاً برای این می میرد که فلوبر می خواست کتاب خود را تمام کند.

چنانکه همه می دانند،‌نویسنده و ناشر،‌ تحت تعقیب قرار گرفتند، به این اتهام که «مادام بواری» ،‌یک اثر خلاف اخلاق است. هنگامی که نطقهای دادستان و وکیل مدافع را می خوانید. دادستان،‌چند تکه از مطالب کتاب را که ادعا می کرد مستهجن است، خواند. قطعات مورد استناد او ‌،حالا آدم را به تبسم وا می دارد. این تکه ها،‌در مقایسه با توصیفهایی که از عمل عشق می شود و رمان نویسهای جدید ما را به خواندن آنها عادت داده اند، بسیار پاکیزه و محجوبانه است. ولی آدم نمی تواند باور کند حتی در آن زمان دادستان از خواندن آنها یکه خورده باشد. وکیل مدافع ، استدال کرد که این تکه ها ،‌لازم بوده و نتیجه اخلاقی رمان ، خوب است؛ چون مادام بوواری بسزای بدرفتاری خود رسید. قاضیه ، نطر او را قبول کردند و و خوانده ها تبرئه شدند. گویا در آن زمان ، به خاطر کسی خطور نکرده بود که اگر مادام بواری، آخر و عاقبت بدی آورد، برای این نبود که مرتکب زنا شد، بلکه برای این بود کهم پول نداشت تا صورت حسابهایی را که بالا آورده بود بپردازد. اگر او غریزة صرفه جویی دهاتی فرانسوی را می داشت دلیل نداشت که پیاپی فاسق عوض نکند، بدون اینکه صدمه ولطمه ای ببیند. فلوبر،‌بازیگران خود را ، در حین حرکت و کماری کمه انجام می دهند،‌به خواننده معرفی می کند. وما، از صورت ظاهر آنها،‌طرز زندگی آنها محیط آنها ، ضمن یک جریان مداوم،‌ آگاه می شویم؛ یعنی: همانطور کم با مردم، در زندگی واقعی آشنا می شویم.                                        

فلوبر ،:‌پندد بوفن را که گفته است برای خوب نوشتن، آدم باید درعین حال خوب احساس کند. خوب فکر کند، و خوب حرف بزند، شعار خود قرار داد. براین عقیده بود که یک مطلب را ، دو جور نمی توان گفت، بلکه فقط یک جور می توان بیان کرد. و نیز عقیده داشت که جمله بندی ،‌باید برازنده فکر باشد، همانطور که دستکش، به دست «می خورد». فلوبر پس از «مادام بواری»، سالامبو را که عموماً آن را اثر شکست خورده ای می دانند، نوشت. سپس بخش دیگری از «آموزش عاطفی» را نوشت. «آموزش عاطفی» ، رمانی بود که فلوبر سالها پیش نوشته بود و از آن ناراضی بود؛ عشق خود را به الیزا شلزینگر ،‌دوباره درآن توصیف کرد. بسیاری از منتقدین خوب فرانسه، این کتاب را شاهکار فلوبر دانسته اند. یک آدم خارجی ، خواندن آن را حتماً کار مشکلی می یابد. زیرا بیشتر بخشهای آن مربوط به مطالبیست که امروزه برای او نمی تواند جالب توجه باشد. پس از این کتاب، برای سومین بار، «وسوسه سن آنتونی» را نوشت. توجه به این نکبه شگفت آور است که چنین نویسنده بزرگی،: برای نوشتن کتابهای خود، تا این حدد تصورات معدود داشته باشد، آنهم کتابهایی که مطالب آنها را به حد کافی پرورانده بود و آماده نوشتن کرده بود. ظاهراً به این راضی بود که مکرر در مکرر، مطالبی را مود بحث قرار دهد که در دوران جوانی، ذهن او را اشغال کرده بود. مثل اینست که تا این مطالب را به شکل معینی نمی نوشت، نمی توانست روح خود را از فشار آنها خلاص کند. زمان گذشت و خواهرزادة او کارولین ، عروسی کرد. فلوبر و مادرش تنها ماندند. مادرش مرد. پس از شکست فرانسه در سال 1870، شوهر خواهرزاده اش دچار مشکلات مالی شد و سرانجام ، فلوبر برای آنکه او را از ورشکستگی نجات دهد، تمام ثروت خود را به او داد. فقط خانه قدیمی را که نمی توانست ترک آن را تحمل کند، برای خودش نگاه داشت. فلوبر، تا وقتی چیزدار بود، به پول تا حدی به چشم تحقیر نگاه می کرد، ولی وقتی بر اثر اقدام بیغرضانه خود دچار فقر نسبی شد، فکر و غصه باعث عود کردن غشهاشد، مرضی که مدت ده سال ،‌تقریباً از چنگش خلاص شده بود. و از ن به بعد، هر وقت که در پاریس بسر میبرد و برای شام خوردن بیرون می رفت،‌ گی دوموپاسان می رفت تا او را بیاورد و سالم به منزل برساند. فلوبر، با انکه در ماجراهای عشقی خود رویهمرفته بدشانس بود، همیشه چند دوست ارادتمند، وفادار، و مهربان داشت. اکثر آنها، یکی پس از دیگری مردند و سالهای آخر زندگی او به تنهایی می گذشت. بندرت از «کرواسه» بیرون می رفت. بیش از اندازه سیگار می کشید. بیش از اندازه کنیاک سیب می خورد. آخرین اثری که منتشر کرد، سه داستان بود که در یک جلد چاپ شد. رمانی به نام «بووار و پکوشه» را دست گرفت و تصمیم داشت در آن آخرین حملة خود را به نادانی نوع بشر بکند و با دقت و محکم کاری معمولی اش، هزار و پانصد جلد کتاب خواند تا خود را با مطالبی که فکر می کرد لازم است، مجهز کند. فلوبر خیال داشت این رمان را در دو جلد بنویسد و تقریبا به آخر جلد اول رسیده بود. صبح روز 8 ماه مه سال 1880، ساعت یازده، کلفت فلوبر به کتابخانه رفت تا ناهار او را برایش ببرد. فلوبر را دید که روی نیمکت راحتی دراز کشیده است و زیر لب کلمات نامفهومی می گوید. پی دکتر دوید و ازو را با خودش اورد. از دست دکتر کاری ساخته نیود. در مدتی کمتر از یک ساعت، گوستاو فلوبر مرده بود....

یک سال بعد، دوست قدیمی او ، ماکسیم دوکان، تابستان را در «بادن» گذراند  و یک روز، وقتی در خارج شهر مشغول شکار بود، خود را کنار تیمارستان «ایله نو» دید. دروازه ها باز شد تا دیوانه ها به گردش روزانه بپردازند و آنها، دو به دو ،‌بیرون آمدند. در میان آنها، یکی بود که به ماکسیم تعظیم کرد. و ، الیزاشینگر بود، همان زنی که فلوبر او را آن همه وقت دوست داشت و آنجور بی نتیجه.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی